پدر بزرگ بی قرار بود.
آن شب آخرین شبی بود که او در کنار ما سپری میکرد.
فردا قرار بود پدر،او را به خانه سالمندان ببرد.
مادر دیگر نمیخواست او در کنار ما باشد.
پدربزرگ حرفی نزد فقط به چهره تک تک ما نگاه کرد.
او میخواست پیش ما بماند.ساعت از نیمه شب گذشته بود که پدربزرگ به اتاقش رفت.
فردا صبح، هرچه صدایش کردیم از خواب بیدار نشد.
او همیشه کنار ماست...
با سلام خدمت شما دوست
عزیز و گرامی وبلاگ
خوبی داری ازش استفاده
کردم اگه موافق باشی با
هم تبادل لینک کنیم اگه
موافقی به وبلاگ من سر
بزن و منو با خبر کن
ممنونم از شما دوست
عزیز