پناهگاه امن خانه
معصومه داوود آبادی
شانه هایت، ستون محکمی است پناهگاه امن خانه را.
دست در دستانم که میگذاری، خون گرم آرامش، در کوچه رگهایم می دود.
در برابر توفان های بیرحم زندگی میایستی؛ آنچنانکه گویی هر روز از گفتوگوی کوهستانها باز می آیی.
لبخند پدرانه ات، تارهای اندوه را از هم میدراند.
تویی
که صبوریات، دلهای ناامید را سپیده دم امیدواری است. مرا منامه دریا را
روح وسیعت به تحریر درآوردی؛ آن هنگام که ابرهای دلتنگی، پنجره های خانه را
باران میپاشند.
آسمان همواره بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومند است. آموزگار بردباری
ای
آموزگار بزرگ مجاهده و بردباری! اندیشیدن فرداهای دور را از تو آموختم.
چین های صورتت، نقشه سالهای کودکی من است. تو روزهای بادباک و شبهای
ستاره را با من نفس کشیده ای ، من، پیر شدن آسمانم را نظاره گر بوده ام؛
اما کهنه شدن غرورش را هرگز.
شبانه های
خیس چشمانت، مسیر برخاستن و جستوجو کردن را روشنترین راهبر است. جانم،
جادههای تجربه و آفتاب را پوست میترکاند؛ وقتی که چتر اعتمادت، بر
مویرگهای اندیشه ام گسترده میشود. باتو... بی تو...
با تو، باران بهاری ام را پایانی نیست و بی تو، پرندهای آشیان گم کرده در جاده های پاییزم.
تو
که هستی، پنجره، با بالهایی گشوده از آفتاب، باغچه را مرور میکند. با
تو، نفسهای مادرانه، تیررس اضطراب و تشویش را مجال نمیدهند.
آجر به آجر، ساخته میشوم؛ وقتی پناه دستهای امنت، موسیقی مهربان عشق را به ترنم می آیند.
بیتو، بنبستی میشوم در هزار توی رنجهای خویش.
بی تو، شکوه جهان، ویرانه ای است مسکوت و بی هیاهو.
می ستایمت که رونق کوچه های سردسیر وجودم هستی؛ آنچنان که آفتاب، رگهای سپید قطب را.