دختری که الان اینجاست یک شب دیگر هم با خانواده داماد مهمان ما بودن.یعنی گفتم در حقیقت مهمان فامیل دختر.من آنجا شادی دختر رو دیدم.آرایشی که برای پسر کرده بود و لاکی که به انگشتانش زده بود و شاید شیک ترین لباسش را که دختران دیگر در خانه میپوشند پوشیده بود.برایش به اندازه ۲ تا من (دوستانی که منو دیدن میفهمن یعنی چقدر)میوه پوست کند.خیلی لذت بردم از این احساس و یک نگرانی که باز هم باز گردد به خانه ای که جایش نبوده.اون شاید ازدواج رو مجالی برای محبت دیدن واقعی و فراموشی خاطرات بد خانه و محبت کردن به عشقش میبینه و وای از اون روزی که این ازدواج کابوس دیگری براش بشه.اون روز اگر تمام مددکاران و روانشناسان دنیا هم بیایند شاید دیگر نتوان روح زندگی رو به این دختر برگردوند. پس من دعا میکنم در زندگیش آنقدر لحظه های خوب داشته باشد که خاطرات بدش کمرنگ شوند. منبع :http://bifaiede.blogfa.com/post-45.aspx
عشق واقعی را تجربه کند.در زندگی دو نفریشان کسی دخالت از نوع بد خواهی و حسادت نداشته باشد.به انچیزی که از زندگی خوب تصور میکرده برسد و ........ .