خانه سالمندان اراک  (آلزایمری استان مرکزی (alzheimer-arak)

خانه سالمندان اراک (آلزایمری استان مرکزی (alzheimer-arak)

عکس . فیلم ٬گزارش ،عملکردوبازدیدها ی مردمی و.... ازفعالیت بانوان خیرانجمن آلزایمرخیریه امام جواد(ع)ااستان مرکزی ثبت320
خانه سالمندان اراک  (آلزایمری استان مرکزی (alzheimer-arak)

خانه سالمندان اراک (آلزایمری استان مرکزی (alzheimer-arak)

عکس . فیلم ٬گزارش ،عملکردوبازدیدها ی مردمی و.... ازفعالیت بانوان خیرانجمن آلزایمرخیریه امام جواد(ع)ااستان مرکزی ثبت320

مقاله ای درمورد پدر


دل نوشته هایی درباره ی پدر


دل نوشته هایی درباره ی پدر



پناهگاه امن خانه 
معصومه داوود آبادی

شانه‏هایت، ستون محکمی است پناهگاه امن خانه را. 
دست در دستانم که می‏گذاری، خون گرم آرامش، در کوچه رگ‏هایم می‏دود. 
در برابر توفان‏های بی‏رحم زندگی می‏ایستی؛ آن‏چنان‏که گویی هر روز از گفت‏وگوی کوهستان‏ها باز می‏آیی. 
لبخند پدرانه‏ات، تارهای اندوه را از هم می‏دراند. 
تویی که صبوری‏ات، دل‏های ناامید را سپیده‏دم امیدواری است. مرامنامه دریا را روح وسیعت به تحریر می‏آید؛ آن هنگام که ابرهای دلتنگی، پنجره‏های خانه را باران می‏پاشند. 
آسمان همواره بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومند است. 

آموزگار بردباری

ای آموزگار بزرگ مجاهده و بردباری! اندیشیدن فرداهای دور را از تو آموختم. چین‏های صورتت، نقشه سال‏های کودکی من است. تو روزهای بادباک و شب‏های ستاره را با من نفس کشیده‏ای و من، پیر شدن آسمانم را نظاره‏گر بوده‏ام؛ اما کهنه شدن غرورش را هرگز. 
شبانه‏های خیس چشمانت، مسیر برخاستن و جست‏وجو کردن را روشن‏ترین راهبر است. جانم، جاده‏های تجربه و آفتاب را پوست می‏ترکاند؛ وقتی که چتر اعتمادت، بر مویرگ‏های اندیشه‏ام گسترده می‏شود. 

باتو... بی تو...

با تو، باران بهاری‏ام را پایانی نیست و بی‏تو، پرنده‏ای آشیان گم‏کرده در جاده‏های پاییزم. 
تو که هستی، پنجره، با بال‏هایی گشوده از آفتاب، باغچه را مرور می‏کند. با تو، نفس‏های مادرانه، تیررس اضطراب و تشویش را مجال نمی‏دهند. 
آجر به آجر، ساخته می‏شوم؛ وقتی پناه دست‏های امنت، موسیقی مهربان عشق را به ترنم می‏آیند. 
بی‏تو، بن‏بستی می‏شوم در هزار توی رنج‏های خویش. 
بی‏تو، شکوه جهان، ویرانه‏ای است مسکوت و بی‏هیاهو. 
می‏ستایمت که رونق کوچه‏های سردسیر وجودم هستی؛ آن‏چنان که آفتاب، رگ‏های سپید قطب را. 

در سایه آفتاب پدر 
رزیتا نعمتی

پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خسته‏ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانه‏ات، کودکی‏هایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم. 
می‏خواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصه‏هایی را خوردی که مال تو نبودند! 
ببخش اگر ناخن‏های ضرب‏دیده‏ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمده‏ام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانی‏ات بزنم. سایه‏ات کم مباد ای پدرم! 
آن روزها، سایه‏ات آن‏قدر بزرگ بود که وقتی می‏ایستادی، همه چیز را فرا می‏گرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکت‏های غروب، لرزش دستانت را در امتداد عصایی چوبی می‏ریزد. 
دلم می‏خواهد به یک‏باره، تمام بغض تو را فریاد کنم. ساعت جیبی‏ات را که نگاه می‏کنی، یادم می‏آید که وقت غنچه‏ها تنگ شده؛ درست مثل دل من برای تو. 
این، تصادف قشنگی است که امروز در تقویم، کلمات هم‏معنی، کنار هم چیده شده‏اند. یعنی در دائرة المعارف عشق، پدر، ترجمه علی علیه‏السلام است. 

پدر؛ ترجمه علی علیه‏السلام

پدر! می‏خواستم درباره‏ات بنویسم؛ گفتم: یداللّهی؛ دیدم، علی است. گفتم نان‏آور شبانه کوچه‏های دلم هستی؛ دیدم علی است. خلوص تو در عشق ورزیدن را نوشتم و روح تو را از هر طرف پیمودم، به علی رسیدم. 
آن‏گاه، دریافتم که تو، نور جدا شده‏ای از آفتاب علی هستی، تا از پنجره هر خانه‏ای، هستی را گرما ببخشی ؛ و این‏گونه بود که علی علیه‏السلام ، نماینده خدا و نبی شد و پدر، نماینده علی علیه‏السلام . 
تو را به من هدیه دادند و من امروز، تمامی خود را به تو هدیه خواهم کرد؛ اگر بپذیری. 

پیام‏های کوتاه

ـ پدرم! تو تپش قلب خانه‏ای؛ وقتی هر صبح، با تلنگر عشق، از خانه بیرون می‏روی و با کشش عشق، دوباره باز می‏گردی. دهلیزهای قلبم، تقدیم مهربانی تو باد! 
ـ علی آموخت هر جا که جای مهر پدر خالی است، می‏توان پدر بود تا جامعه را از یتیمی بی‏مهری، رهایی بخشید؛ آن وقت است که می‏توان خیبر دل‏ها را فتح کرد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد