|
پناهگاه امن خانه دست در دستانم که میگذاری، خون گرم آرامش، در کوچه رگهایم میدود. در برابر توفانهای بیرحم زندگی میایستی؛ آنچنانکه گویی هر روز از گفتوگوی کوهستانها باز میآیی. لبخند پدرانهات، تارهای اندوه را از هم میدراند. تویی که صبوریات، دلهای ناامید را سپیدهدم امیدواری است. مرامنامه دریا را روح وسیعت به تحریر میآید؛ آن هنگام که ابرهای دلتنگی، پنجرههای خانه را باران میپاشند. آسمان همواره بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومند است. آموزگار بردباری ای آموزگار بزرگ مجاهده و بردباری! اندیشیدن فرداهای دور را از تو آموختم. چینهای صورتت، نقشه سالهای کودکی من است. تو روزهای بادباک و شبهای ستاره را با من نفس کشیدهای و من، پیر شدن آسمانم را نظارهگر بودهام؛ اما کهنه شدن غرورش را هرگز.شبانههای خیس چشمانت، مسیر برخاستن و جستوجو کردن را روشنترین راهبر است. جانم، جادههای تجربه و آفتاب را پوست میترکاند؛ وقتی که چتر اعتمادت، بر مویرگهای اندیشهام گسترده میشود. باتو... بی تو... با تو، باران بهاریام را پایانی نیست و بیتو، پرندهای آشیان گمکرده در جادههای پاییزم.تو که هستی، پنجره، با بالهایی گشوده از آفتاب، باغچه را مرور میکند. با تو، نفسهای مادرانه، تیررس اضطراب و تشویش را مجال نمیدهند. آجر به آجر، ساخته میشوم؛ وقتی پناه دستهای امنت، موسیقی مهربان عشق را به ترنم میآیند. بیتو، بنبستی میشوم در هزار توی رنجهای خویش. بیتو، شکوه جهان، ویرانهای است مسکوت و بیهیاهو. میستایمت که رونق کوچههای سردسیر وجودم هستی؛ آنچنان که آفتاب، رگهای سپید قطب را. در سایه آفتاب پدر میخواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصههایی را خوردی که مال تو نبودند! ببخش اگر ناخنهای ضربدیدهات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمدهام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانیات بزنم. سایهات کم مباد ای پدرم! آن روزها، سایهات آنقدر بزرگ بود که وقتی میایستادی، همه چیز را فرا میگرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکتهای غروب، لرزش دستانت را در امتداد عصایی چوبی میریزد. دلم میخواهد به یکباره، تمام بغض تو را فریاد کنم. ساعت جیبیات را که نگاه میکنی، یادم میآید که وقت غنچهها تنگ شده؛ درست مثل دل من برای تو. این، تصادف قشنگی است که امروز در تقویم، کلمات هممعنی، کنار هم چیده شدهاند. یعنی در دائرة المعارف عشق، پدر، ترجمه علی علیهالسلام است. پدر؛ ترجمه علی علیهالسلام پدر! میخواستم دربارهات بنویسم؛ گفتم: یداللّهی؛ دیدم، علی است. گفتم نانآور شبانه کوچههای دلم هستی؛ دیدم علی است. خلوص تو در عشق ورزیدن را نوشتم و روح تو را از هر طرف پیمودم، به علی رسیدم.آنگاه، دریافتم که تو، نور جدا شدهای از آفتاب علی هستی، تا از پنجره هر خانهای، هستی را گرما ببخشی ؛ و اینگونه بود که علی علیهالسلام ، نماینده خدا و نبی شد و پدر، نماینده علی علیهالسلام . تو را به من هدیه دادند و من امروز، تمامی خود را به تو هدیه خواهم کرد؛ اگر بپذیری. پیامهای کوتاه ـ پدرم! تو تپش قلب خانهای؛ وقتی هر صبح، با تلنگر عشق، از خانه بیرون میروی و با کشش عشق، دوباره باز میگردی. دهلیزهای قلبم، تقدیم مهربانی تو باد!ـ علی آموخت هر جا که جای مهر پدر خالی است، میتوان پدر بود تا جامعه را از یتیمی بیمهری، رهایی بخشید؛ آن وقت است که میتوان خیبر دلها را فتح کرد. |