پیرزن با تقوایی در خواب،خدا را دید و به او گفت :
(( خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه ی من می شوی ؟ )) خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت . پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه... خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد،در خانه به صدا در آمد . پیر زن با عجله به طرف در رفت.آن را باز کرد. پیر مرد فقیری بود . پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد. پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد،باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید،از او خواست تا از سرما پناهش دهد . پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت. نزدیک غروب،بار دیگر،در خانه به صدا در آمد . این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد . پیرزن که خیلی عصبانی شده بود،با داد و فریاد،پیرزن را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب، بار دیگر خدا را دید . پیرزن با ناراحتی کفت: (( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد ؟)) خدا جواب داد : )) بله.من سه بار آمدم و تو هر سه بار، در را به رویم بستی(( !!!
همه شب،نماز خواندن،همه روز،روزه رفتن همه ساله از پی حج،سفر حجاز کردن به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد که به روی ناامیدی،در بسته باز کردن
"شیخ بهایی"
..............
(( خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه ی من می شوی ؟ )) خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت . پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه... خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد،در خانه به صدا در آمد . پیر زن با عجله به طرف در رفت.آن را باز کرد. پیر مرد فقیری بود . پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد. پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد،باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید،از او خواست تا از سرما پناهش دهد . پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت. نزدیک غروب،بار دیگر،در خانه به صدا در آمد . این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد . پیرزن که خیلی عصبانی شده بود،با داد و فریاد،پیرزن را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب، بار دیگر خدا را دید . پیرزن با ناراحتی کفت: (( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد ؟)) خدا جواب داد : )) بله.من سه بار آمدم و تو هر سه بار، در را به رویم بستی(( !!!
همه شب،نماز خواندن،همه روز،روزه رفتن همه ساله از پی حج،سفر حجاز کردن به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد که به روی ناامیدی،در بسته باز کردن
"شیخ بهایی"
..............