خانه سالمندان اراک  (آلزایمری استان مرکزی (alzheimer-arak)

خانه سالمندان اراک (آلزایمری استان مرکزی (alzheimer-arak)

عکس . فیلم ٬گزارش ،عملکردوبازدیدها ی مردمی و.... ازفعالیت بانوان خیرانجمن آلزایمرخیریه امام جواد(ع)ااستان مرکزی ثبت320
خانه سالمندان اراک  (آلزایمری استان مرکزی (alzheimer-arak)

خانه سالمندان اراک (آلزایمری استان مرکزی (alzheimer-arak)

عکس . فیلم ٬گزارش ،عملکردوبازدیدها ی مردمی و.... ازفعالیت بانوان خیرانجمن آلزایمرخیریه امام جواد(ع)ااستان مرکزی ثبت320

سپربلا

سپربلا (حتما بخونید)

مرد جوانی نزد حضرت موسی(ع)آمد و گفت: ای موسی من می خواهم زبان حیوانات را بیاموزم و از گفت و شنود حیوانات عبرت بگیرم.

حضرت موسی(ع)رو به آن جوان کرده، گفت: این کار به صلاح تو نیست، زیرا که خطراتی برایت دارد.

  

جوان گفت: ای موسی در شأن تو نیست که مرا محروم از آرزویم نمایی. از خداوند بخواه که به من زبان خروس و سگ را بیاموزد که اگر همین دو زبان را بیاموزم راضی می شوم.

حضرت موسی (ع) رو به خدا کرده گفت: ای خداوند بزرگ، اگر من زبان حیوانات را به او بیاموزم بسی زیان دارد و اگر نیاموزم سخت دلگیر و ناراحت می شود.

خداوند به موسی(ع)گفت: زبان حیوانات را به این مرد بیاموز، چون ما از هر کسی که دعایی کند و آرزویی نماید، رو نمی گردانیم.

حضرت موسی(ع)به آن مرد گفت: برو که خواهشت برآورده شد. مرد شاد و خوشحال به خانه رفت، صبح زود بیدار شد و به انتظار ایستاد تا هر چه زودتر زبان مرغ و سگ را بشنود.

وقتی خدمتکار صبحانه آورد، یک تکه نان از دستش افتاد و خروس جست و آن را برداشت تا بخورد، سگ غرولند کرد و گفت: عجب خروس بدی هستی، تو می توانی گندم، جو، ارزن بخوری و من نمی توانم، آن وقت یک تکه نان را هم نمی گذاری من بخورم؟

خروس گفت: غصه نخور، عوضش فردا روز خوشحالی است؛ برای تو گوشت از همه چیز لذیذتر است، فردا اسب صاحبخانه خواهد مرد و تو می توانی هر چه دلت خواست گوشت اسب بخوری. صاحب خانه تا این را شنید اسب را به بازار برد و فروخت و خوشحال بود از این که ضرری به مالش نخورده است.

روز دیگر، وقت صبحانه صاحبخانه یک تکه نان پیش سگ انداخت و خروس پیش دستی کرده آن را برداشت. سگ گفت: دیروز گفتی اسب می میرد ولی نشد و ارباب اسب را فروخت. خروس گفت: من دروغ نگفتم، قرار بود بمیرد ولی صاحب خانه آن را فروخت و اسب در خانه خریدارش مرد. در عوض امروز خرش می میرد و تو گوشت فراوان می خوری.

مرد جوان چون این سخن را شنید، خر را به بازار برد و فروخت .

روز سوم، وقت صبحانه سگ به خروس گفت: تو هر روز حرفی می زنی و مرا به وعده ای دلخوش می کنی؛ دیروز گفتی خر می میرد ولی نشد و ارباب خر را برد و فروخت.

خروس به سگ گفت: ولی فردا غلام ارباب خواهد مرد و نان های زیادی در جلوی سگ خواهند ریخت.

ارباب این سخن را شنید و غلام را نیز فروخت و بسیار خوشحال بود از اینکه زبان مرغ و سگ را می داند و توانسته است از سه واقعه جلوگیری کند.

روز دیگر سگ به خروس گفت: این دروغ هایی که می گویی چیزی جز مکر و فریب نیست. دیروز گفتی غلام ارباب خواهد مرد ولی نشد و ارباب غلام را برد و فروخت.

خروس گفت: برحذر باش از این که بگویی من دروغ می گویم؛ زیرا ما خروسان اذان گو راستگو هستیم، طلوع آفتاب صادق و وقت بیداری را می گوییم. آن غلامی را که ارباب فروخت نزد خریدار مرد.

او جلوی ضرر به مالش را می گیرد و بی خبر از آن است که جانش را بر سر این کار خواهد گذاشت.

خیلی به زرنگی ارباب امیدوار مباش، زرنگی زیاد عاقبت ندارد. در عوض امروز ارباب خواهد مرد و بستگان او گوسفندان زیادی را می کشند و تو به حق خودت می رسی.

مرد جوان به مجرد اینکه این سخن را از زبان خروس شنید به طرف خانه حضرت موسی(ع)راه افتاد و گفت: ای موسی به دادم برس، روزگارم سیاه شد. من یقین دارم که بلایی به سرم خواهد آمد. حال چه کنم من نمی خواهم بمیرم.

حضرت موسی(ع)گفت: من به تو گفتم زبان حیوانات برایت ضرر دارد ولی تو به حرف من گوش نکردی.

آن ضرری که می خواست به مالت بخورد، سپر بلای تو بود و چون تو جلوی آن را گرفتی، خودت سپر بلا شدی. در این موقع حال آن مرد بد شد و لحظه ای بعد بمرد.

حضرت موسی(ع)رو به خداوند کرده گفت: ای خدای بزرگ به دانایی و بزرگی خودت او را ببخش .

خداوند به حضرت موسی(ع)گفت : ما به خاطر تو او را بخشیده و زنده اش می کنیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد